شعری تربیتی از ملک الشعرای بهار
با یاد جهان آفرین
سلام دوستان، امیدوارم که لحظه ها به کامتون باشه و روزای خوبی رو سپری کنین. چندی پیش داشتم شعرهایی از ملک الشعرای بهار رو می خوندم که به شعر"بچه ی ترس" رسیدم. این شعر نشون دهنده تاثیر حالت هایی مثل ترس که در کودکی بر فرد اثر می گذارن و ممکنه همیشه با اون بمونن هست. مرحوم بهار به خوبی این موضوع رو بیان کردن و نتیجه گیری قابل تاملی ارائه دادن. در اینجا این شعر رو با شما عزیزان به اشتراک می گذارم.
یکی زیبا خروسی بود جنگی به مانند عقاب از تیزچنگی
گشاده سینه و گردن کشیده برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترک فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ
دو چشمانش چو دو مشعل فروزان نگاهش خرمن بدخواه سوزان
به مانند یکی میش از کلانی شتر مرغش: نوشته عبد فانی
خروشش چون خروش پهلوانان به هنگام نوا، عزّال خوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار به یک گز میرسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود غریو قدقدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم دو خارش چون دو رمح آهنین دم
فروهشته ز گردن یال دلکش چنان کز طوق دیبای مزرکش
به وقت بانگ چون گردن کشیدی خروس چرخ را زهره دریدی
به عزم رزم چون افراختی یال ز بیم جان فکندی باز پیخال
نمودی گردن از بهر کمین خم بهسان نیزهی آشفته پرچم
ز میدانش اگر سیمرغ بودی به ضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز کشیدندی سحر آهسته آواز
***
یکی روز از قضا در طرف باغی پرید از نزد او لاغر کلاغی
خروس از بیم کرد آنگونه فریاد که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آنسان به در رفت که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت از کف وقار و طمطراقش پر و بالش به هم پیچد و ساقش
تپان شد قلبش از تشویش در بر دهانش باز ماند و چشم اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش یکی از محرمان پرسید حالش
که: ای گردنفراز آهنینپی! که بود او کاین چنین ترسیدی از وی؟
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر! نبود او جز کلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت: باشد صعب حالی که ترسد شرزه شیری از شغالی
خروس پهلوان باماکیان گفت: کس از یار موافق راز ننهفت
من آن روزی که بودم جوجهای خرد کلاغ از پیش رویم جوجهای برد
بجست و کرد مسکن بر سر شاخ بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل که آن وحشت هنوزم هست در دل
ز عهد کودکی تا این زمانه اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من که آکنده است در آب و گل من
فراوان در شجاعت خوانده درسم ولی از این کلاغان بچه ترسم
نتیجه:
چو ترسی در دل کودک مکان کرد ببالد هر چه بالاتر رود مرد
نبینی تو که بر نورس چناری نگارد کس به چاقو یادگاری
ببالد، پوست آرد، پوست ریزد ولی آن نقش از وی برنخیزد
- ادامه مطلب
تاریخ: جمعه , 26 آبان 1396 (20:12)
- گزارش تخلف مطلب